بالشم ...
خوابم پریده است. دلم برای بالشم تنگ شده. گفتند عادت است ، چند شب بالشت را عوض کنی یا بی بالش بخوابی برطرف می شود. دلم با اوست، نتوانستم بالشی جایگزینش کنم. تنها خوابیدم ،بی بالش. چند شب اول سخت بود، بغض خفه ام کرده بود امّا به او قول داده بودم گریه نکنم، هنوزم نکرده ام.قدری گذشت ، شب ها دیر می خوابیدم. دلیلش فکر و خیال و دلتنگی بود. تصمیم گرفتم روزها خود را حسابی خسته کنم تا شب زودتر بخواب بروم و کمتر عذاب شبانه ببینم. همین کار را کردم، امّا فکرو خیالاتی که در روزهایم عذابم می داد چند برابر شد. به من گفتند عادت کرده ام ، پس چرا هرچه می گذرد بیشتر هوای بالش کوچکم را می کنم؟
چهارشنبه که 16 تقویمم را ضربدر بکشم می شود 3 ماه! و دیر خوابیدن هایم شده بی خوابی. تا صبح پلک هایم رنگ خستگی را ندید، چون ذهن شلوغم وقت همه ی اندام هایم را گرفته بود. این چه عادتی ست که فراموش نمی شود که هیچ ، تبدیل به عذابم شده.
یادش بخیر روزهایی را که دلم می گرفت. به آغوشش می گرفتم و فشارش میدادم، سر به گوشه اش می نهادم و گریه می کردم. دردودل کردن با او آرامم می کرد. خنده و شوخی و شیطنتم شده نشستن و خیرگی مستقیم چشمانم. ثانیه ای از لحظه های باهم بودنمان یادم نمی رود، هر روز خاطرات را مرور می کنم تا جایی که توانم بکشد.
وقت خواب غافل بالشتان نباشید. من که هرشب جای زیر سر در بغلش می گرفتم عاقبتم شده جنون!! امیدوارم درد بی بالشی نگیرید
نظرات شما عزیزان: